۱۰/۱۹/۱۳۹۲

وقتی بوی مُشک خیلی غلیظ بشود مشکلش گریبانگیر اهل بیت میشود:

در شب هجرت، ابولاشی صدیق، امام نقی را در گونی بزرگی انداخت و بر دوش کشید تا از شهر خارج شود.
نزدیک دروازه، ماموران خلیفه ملعون راه را بر ابولاشی بستند. فرمانده نگهبانان نزدیک او رسید و پرسید: سیاهی کیستی و در این گونی که بر پشت میبری چه داری؟
ابولاشی به تاسی از امام اول شیعیان پاسخ داد:منم، ابولاشی، این هم فرستاده خدا، نقی ست.
فرمانده که از خنده بولش جاری شده بود گفت: مسخره بازی درنیار ابو جان. اگه این نقیِ خداست، پس این آب زردی که پشتت ریخته چیه؟ این بوی بد چیه؟... راستشو بگو، چی توی کیسه ات داری؟
ابولاشی که از بزدلی و ضایع بودن امام ِخدا لجش گرفته بود گفت: پشکل، تاپاله، غائط شُتـــ....
هنوز سخن ابولاشی به پایان نرسیده بود که فرمانده نگهبانان فریاد زد: امام شیعیان، نقی! شناسایی شدی بیا بیرون!
نقل است حضرت در زندان خلیفه تا مدتها با صدای پشکلی فریاد میزد "بابا اشتباه گرفتین، من نقی نیستم، من پشکلم".

از صیغه مضارع نقی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر