۶/۱۶/۱۳۹۲

چگونه مسلمان شدم


امام نقی و ابولاشی خسته و کوفته به شهری رسیدند. به یک نانوایی رفتند تا نانی گدایی کنند اما نانوا که مردی امام نشناس بود به امام پرخاش کرد که ای مردک احمق در این شهر از زمان "قونی قوقو" دیگر کسی گدایی نمی کند. اما فرمودند قونی قوقو دیگر چه خریست؟ نانوا عرض کرد قونی قوقو پادشاهی بود که سیصدسال قبل در این شهر حکومت می کرد. برقی در چشمان امام درخشید. به ابولاشی دستوراتی دادند و خودشان به سمت بازار شهر رفتند. وارد هایپرمارکت شدند و سبدشان را پر فرمودند. جلوی صندوق دست در جیب کرده و تکه ای پول سیاه به فروشنده دادند. فروشنده عرض کرد این چیست ای مردک؟ امام فرمودند این پول رایج است که خودم از اعلیحضرت "قونی قوقو" گرفته ام. مردم دور امام جمع شدند و امام فرمودند که دیروز به همراه یارانشان از ظلم قونی قوقو گریخته و به غاری رفته و آنجا خوابیده اند. نشان به آن نشان که یکی از یارانم اکنون بیرون شهر درحال نماز خواندن است. مردم بعد از دیدن ابولاشی درحال جفت زدن کنار دیوار شهر بسیار تحت تاثیر واقع شدند و تمام آت و آشغال های امام را به عنوان عتیقه خریدند و غذاها را به امام بخشیدند و امام و ابولاشی را راهی کردند.
بعدها عده ای غاری در کوه یافتند و مسجدی درب آن ساختند.


از فرشته کوچولو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر