۶/۲۰/۱۳۹۲

خدمات اسلام به علم - بخش یکی مونده به آخر - تالیف عفیر (ع)

روزی امام نقی ( فین) به همراه ابولاشی و عفیر از دهی میگذشتند ، دختری را دیدند که کنار رود نشسته بود و کتابی میخواند. امام نقی لحظه ای شک کرد که شاید او سبزه ی مزبله باشد پس جلو رفت و به دختر گفت : ای دختر پدر مزبله ، آیا میتوانم شبی را در خدمت شما باشم؟ دختر نگاهی بر سرتا پای نکبت بار امام نقی انداخت و با گفتن :"ایییش ایکبیری " راه خود را به سوی خانه اش کشید و رفت . امام نقی که تا بحال با سگ محلی هیچ سبزه ی مزبله ای مواجه نشده بود اعتماد به نفس اسلامی خود را از دست داد و به سوی یارانش بازگشت . ابولاشی گفت یا امامنا،چه شد؟ چرا دختر از شما استقبال نکرد؟ آیا میخواهید به خانه ی آنها حمله برده گردن پدر و برادرانش را بزنیم و خودش را گیس کشان به بیت شما بیاوریم؟ چه بسا خواهرانی دارد که آنها را نیز میتوان به کار گماشت؟امام نقی که خشتک خود را میخاراند گفت فکر بدی نیست . در همان زمان عفیر با عرعر سعی کرد چیزی بگوید ، امام نقی معجزه ی زبان حیوانات را فعال کرد و شنید که عفیر میگوید: گیریم پدر و برادرانش را سر بریدید، گیریم خودش را به کنیزی بردید ، گیریم خواهرانش را سپوختید ، با کتابی که در دست داشت چه میکنید؟
امام نقی که پیه آچمز شدن به شکم برآمده اش خورده بود گفت: آنرا میسوزانیم و در انتشارات را تخته میکنیم که به الله قسم هرچه میکشیم از همین کتاب است و بس! و با ذوالنقار آخته به سوی خانه ی دختر به راه افتاد .
از نیقلر نقوی

۱ نظر: