۶/۲۴/۱۳۹۲

چگونه امام شدم

امام نصف شبی داشت ول میچرخید که حضرت خضر(ع) رو دید. به او گفت: نصف شبی کجا میری کلک؟ منم ببر. خضر گفت: باشه فرزندم. به شرط اینکه هرچی دیدی سوالی نکنی. امام پذیرفت و با هم به کوچه ای رسیدند که مرد مسلحی در آنجا نگهبانی میداد. خضر از پشت به وی حمله کرد و وی را بیصدا کشت. نقی که اطمینان داشت این یک امتحان الهیست چیزی نگفت. سپس به دیواری رسیدند. خضر از کوله اش موادی درون سوراخ دیوار فرو کرد و عقب رفت. دیوار با صدای بلندی ترکید و سوراخی در آن پدید آمد.نقی باز هم دندان روی جگر نهاد و سوالی نکرد. سپس به درون آن رفتند و سر از دالانی درآوردند پر از سکه های طلا. خضر به نقی گفت: فرزندم تا بشینی اینجا و به حکمت این اعمال بیندیشی من اینارو ببرم یه جای امن و بیام. امام هم با دلی آرام و قلبی مطمئن پذیرفت.....
ساعتی بعد ماموران امام را به جرم سرقت مسلحانه از بانک سامرا در حالی که 
میفرمود: ((قاعدتا نباید اینطور میشد.)) با خود بردند.


از ناقشتاین

۱ نظر:

  1. خدا همتو رو لعنت کنه که به عقاید دیگران تو هین میکنید.
    شماها انسان های بی ارزش و پستی هستین که از معنویات بویی نبردین!!!
    حروم زاده هایی هستین که توی جوب به دنیا اومدین و توی آشغال دونی بزرگ شدین!

    پاسخ دادنحذف